متأسفانه هنوز در جامعهی ما مرز بین نقد و توهین مشخص نشده است، ما عادت داریم که همه چیز را یا سیاه مطلق و یا سفید مطلق ببینیم؛ ریشهی بسیاری از گرفتاریهای ما در این موضوع نهفته است، بزرگترین عقیدهی غالب در کشور ما، به یقین اسلام است؛ این دین دارای نقایص بسیاری است که با معیارهای جامعهی امروزی کاملا ناسازگار است، از دستور به کشتن دگراندیشان(کفار) گرفته تا خرافات علنی که در این دین وجود دارد، بسیاری از احکام آن کاملا با عقل بشر ناسازگار است؛ با وجود همهی اشکالاتی که این دین دارد، پیروان آن حاضر نیستند حتی در این موضوع که ممکن است آنها در باور کردن این عقیده دچار اشتباه شده باشند اندکی تعقل نمایند، دستورات این دین را حقیقتی لازمالاجرا میدانند و هرگاه در فهم آن با مشکل مواجه شدند خود را چنین قانع مینمایند که عقل من از درک این حقیقت عاجز است، حتی قبول دارند که ممکن است احکام اسلام با دانش بشری ناسازگار باشد و نیز قبول دارند که خدای آنها را نمیتوان با ابزار عقل شناخت و هیچگاه از خود نپرسیدهاند که این چه موجودی است که نمیتوان با ابزار عقل او را درک کرد ایا منطقی است که قبول نمائیم این خدا خود را با ایما و اشاره معرفی مینماید و تنها با عدهای(پیامبران) و آن هم به زبانی خاص(عربی) سخن بگوید؟
پیروان این دین، بنابه همین دلایل،مخالف اسلام را مخالف حقیقت تصور مینمایند و مخالف حقیقت را انسانی مسخ شده قلمداد میکنند که وجودش با هدفی که در پیدایش او نهفته است کاملا ناسازگار است؛ او هرگز نمیتواند با انسان مسلمان برابر باشد، پس میتوان او را کشت!
در سوی دیگر این موضوع منتقدان و مخالفان اسلام قرار دارند، مخالفانی که اسلام را سیاه مطلق میبینند در نقد، این دین را آنگونه که میخواهند ببینند میبینند، لذا اگر حقیقتی پشت این دین وجود دارد یا آن را نادیده میگیرند و یا با چشمپوشی منکر وجود آن میگردند. روی سخن من بیشتر با این منتقدان است؛ منتقدانی که همفکر من هستند.
دوستان! اگر اسلام هیچ حرفی برای گفتن نداشت؛ پس چگونه است که توانست بیش از 1000 سال بر کشور ما حکومت نماید(حکومت بر مغزها)؟ درست است که در ابتدای ورود اسلام به کشور ما تنها سه گزینه برای هممیهنان ما وجود داشت؛ کشته شدن، جزیه دادن و یا پذیرش اسلام؛ البته این دلیل اصلی پذیرش اسلام توسط ایرانیان نبود، ما باید به این نکتهی توجه نمائیم که این دین توانائی وفق دادن خود را با شرایط محیط را دارد و دلیل آن هم اقتباس اسلام از ادیان و فرهنگهای مجاور است، شاید به یقین بتوان گفت که ادیان ایران باستان پس از یهودیت، بیشترین تأثیر را در این دین دارند(بنابه دلایل کاملا مستدل) ما باید در نقد این دین به این نکتهی بسیار مهم توجه نمائیم که مردم باوری را باور خویش قرار خواهند داد که باور خود را در آن ببینند. اگر ما در نقد اسلام که مبارزهای است فرهنگی به این نکتات توجه ننمائیم، همانگونه که این دین بیش از 1000 سال است که بر مغزها حکومت مینماید، این تحکم تا سالیان سال نیز همچنان ادامه خواهد داشت؛ منتقدان اسلام باید بدانند که در نقد این دین انتظار نداشته باشند خرافاتی که بسان رسوبی هزاران ساله به مغز مردم ما چسبیده است در عرض مدتی کم، این مغزها را از رسوبات پاک گردند.
متأسفانه من و امثال من از دو سو مورد تهاجم قرار داریم؛ هم از سوی مسلمانان تندرو که حاضر نیستند حتی در این دین کوچکترین تعقلی نمایند و خود را مقلد قلمداد مینمایند و هم از سوی دوستانی که تا گفتید نقد را با توهین یکی ندانید، بلافاصله سیل اتهامات به سویت روان خواهد شد؛ اگر بیان شد که فلان روش(مثلا کاریکاتور) روشی است توهین آمیز است، تو را متهم به این میسازند که با اصل این روش(در اینجا کاریکاتور) مخالف هستی!
پس بیایم همه چیز آنگونه که هست ببینیم نه آنگونه که انتظار داریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر