در خونه نشستهایم، تلویزیون روشن و خسارات زمینلرزهی شیلی را نشان میدهد؛ بحث استحکام خونههاست. دخترم هم به حرف ما گوش میدهد، او از من دربارهی استحکام خونهی ما میپرسد، برای اینکه دچار اضطراب نگردد به او میگم که خونهی ما محکمه، یهو پرسشی عجیب را از من میپرسد:
بابا! خونهی خدا هم محکمه؟ اگه زلزله(زمینلرزه) بیاد خونش خراب میشه؟ اگه خونش خراب شد کجا میره؟ اگه مانند اینا زخمی شد کجا میبرنش؟
از پرسشش جا خوردم.
گفتم؛ بابا! خدا که خونه نداره.
گفت من خودم خونهی اون رو دیدم.
مونده بودم چی بگم؛ اگه میگفتم که خراب نمیشه، ممکن بود بگه پس چرا خونهی مردم خراب میشه؟ اگه میگفتم که خراب میشه، باز ممکن بود بگه؛ مگه خونهی خدا هم خراب میشه؟
از طرفی بنابه آموزههای محیط، نمیتونستم به اون واقعیات رو بگم؛ و از سوی دیگه، برای پرسش او، پاسخ روشنی نداشتم.
بلاخره با طفره رفتن از پاسخ مستقیم، تونستم ذهن اونو به چیز دیگهای متوجه سازم؛ اما این پرسش همچنان در ذهنم نقش بسته که چرا من باید مجبور باشم به فرزندم خرافه بیاموزم؟
چرا نمیتونم واقعیات هستی که فکر میکنم درسته رو بگم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر